آرزو های دست نیافتنی !
نزدیک به شصت سال پیش بود ، در آرزوی سه چیز بودم ؛
یک زنجیر که بتوانم ، با آن زنجیر زنی
کنم ، در دسته ولدلی روستای یکان علیا
عده ای زنجیر زنی میکردند و من با چند
نفر دیگر سینه می زدیم ، آنموقع برای
توضیح قضیه کلمه مناسبی پیدا نمی کردم ، الان می توانم بگویم که ریتم را
بهم می زدیم !
دوم یک توپ چرمی والیبال بود ، توپ درست و حسابی ، نه از آن نایلونی های
دم دست ، حتی یادم می آید یک روز
تعطیل ، به دفتر مدرسه دستبرد زدیم !
اما دل غافل معلمین ما ( دو برادر
سلماسی ) توپ مدرسه را هم همراه اوراق و دفاتر به سلماس منتقل کرده بودند ، حتی در پانزده روز تعطیلات
عید !
سوم یک چراغ قوه بود ، شب ها وقتی
مادر بزرگ را به بیرون می بردم ، گاها
آوردن اش ، خیلی مشکل بود ، باید
تا صبح منتظر بیدار شدن همسایه ها
می شدم !
آنموقع مات می ماندم که حضرت خداوندی چرا تاریکی را آفریده است ؟
تا صبح بشود ، چشم های اجنه از کله های خودشان از پشت تاریکی بیرون
زده و به من چشم غرًه می رفتند .
یک چراغ قوه می توانست ، تاریکی
محض روستا را بشکند !
آن روز بی بی حمایل به پیش من آمد ، و گفت :
عیسی تو یادگار برادرم هستی ، برایت
کوماج پخته ام به تعداد عموهایت ،
برو رضائیه ، مادرت و خواهرت را ببین ،
با تعجب گفتم :
اما مادربزرگ ! کی به اون می رسد ؟
گفت :
من این سه روز را از وی پرستاری
می کنم !
صبح زود آمد و کوماج ها و مقداری
گردو و بادام به کیفم گذاشت و به
جلوی قهوخانه برد و به الهوردی شوفر
روستا سپرد که در خوی مرا به راننده
رضائیه بسپارد !
در آخرین لحظه دلتنگ مادر بزرگ بودم ،
بغض کرده بودم !
بی بی حمایل گفت :
عیسی ! تو رضائیه اگر دلتنگ شدی ، به
ماه نگاه کن ، حتم بدان که من نیز
به ماه نگاه می کنم !
ماه تلاقی نگاه من و تو خواهد بود ،
قول می دهم !
به رضاییه که رسیدم ، دیدار خواهرم
شهر بانو و مادرم حلیمه و عمویم ،
مادربزرگ مادری و دایی ام ، قول و قرار
بی بی ام را فراموش کردم !
روز آخر بازگشت یاد آن قول و قرار
افتادم ، به حیاط رفتم و به ماه خیره
شدم !
مادرم به پیش ام آمد و پرسید :
به چی خیره شدی ؟
خنده ام گرفت ، قول و قرار بی بی جان
را رو نمائی کردم !
مادرم نیز خندید و گفت :
عمویت می خواست برایت کادوی
خداحافظی بخرد ، خواست از خودت
بپرسم ، چی دوست داری ؟
دو دل بودم نمی خواستم مادرم را در شرایط دشواری قرار بدهم !
اصرار کرد و من آرزوی دیرین خودم را
بر زبان آوردم
فردایش که آماده بازگشت بودم ،
عمویم یک زنجیر ، یک توپ چرمی
والیبال و یک چراغ قوه برایم هدیه
داد .
اوایل شیفته آنها بودم ، چند مدت
دیگر برایم عادی شدند !
دیگر انها را به کنجی انداخته بودم ،
در فکر یک دوچرخه بودم …….
بعدها که دوچرخه داشتم ، دیگر
به آن فکر نمی کردم
یک موتور گازی و بعد یک موتور
دنده ای و بعد اتوموبیل و……..
آرزو های دست نیافتنی !
عیسی نظری