غم جانکاهِ روزهایِ آغازینِ درس فراموشم نمیشود. در چند روز اول هنوز از پریشانی پرتشدن به یک محیط نامأنوس درنیامدهبودم که معلم وارد کلاس شد؛ فردی غضبآلود و هراسناک که با هر حرکت و صحبتش خیسِ عرق میشدم. به دلیل کمبود معلم، دانش آموزان اول و سوم ابتدایی در یک کلاس نشسته بودند. معلم به خاطر خندهی بیمورد با ترکه به جان یک دانشآموز کلاس سوم افتاد. وقتی دومین دانشآموز نیز به دلیل نامعلومی گرفتار توحش وی شد، هر لحظه احساس میکردم که من هم زیر دستوپاهاش له خواهم شد. در واقع راز این تنبیهات وحشیانه در همین زهرچشمگرفتن از تازهواردها نهفته بوده.
آنچه برایم از همه خوفناکتر مینمود حرفهای گنگ معلم بود. نمیدانستم چه میگوید. بعدها فهمیدم که دستوردادهاند تا معلمان اعزامی از مرکز تدریس اول ابتدایی را به عهده داشته باشند. معلمان ترکی نمیدانستند، چون بهترین راه سرکوب زبان همین مادری بوده است. با وجود آنکه هر پنج سال ابتدایی را شاگرد اول بودم هیچگاه از آشوب و اضطراب فارغ نشدم؛ آشوب مواجهه با کلمات نامفهومی که کتابهای درسی و زبانهای معلمان را انباشته بودند.
من با آن کلمات نمیتوانستم جهان را معنا ببخشم. لذا ترومای بیمعناییِ هستی در وجودم لانه کرده بود. در سال پنجم به مناسبتی یک گزیدهی کوچک شاهنامه را به من هدیه دادند. این هدیه به جای اینکه مرهم دردم باشد، زخم بیزبانیام را عمیقتر کرد. سراسر شب ذوقزده و مستأصل با ابیات کلنجار رفتم و آنقدر گرُدها را گَرد خواندم که پازل معناهای تاریک به تمامی از هم گسیخت. مادر بزرگم که شاهد تقلای نافرجامم بود، روز بعد کتابی بدچاپ و کاهی به من داد: کور اوغلی. دیدم حروف آشناست اما کلمات ناآشنا. مادر بزرگ گفت زبان خودت است، همان زبانی که من صحبت میکنم. او با این گفتهاش ولعی وصفناپذیر در من برانگیخت. ولعی که رمزهای این کتاب کهنه و اثیری را در کمتر از یک شبانهروز برایم گشود. گشودن قفل قرائت کتاب ذهنم را از انقباضی تلخ به انبساطی لذتبخش رساند. اولین بار بود که کلمات با من مهربان و آشنا مینمودند. بعدها برای آن حالت جملهای یافتم: گویی در اعماق ذهنم صدای کلمات را مثل آوای نرم فرشتهها میشنیدم.
چند سال بعد کارم شده بود خواندن کور اوغلی در مسجد برای مؤمنان نمازگزار. در یک غروب بارانی وقتی زیر رعدوبرق مهیب دشت مغان دواندوان رفتم تا “سفر دربند کور اوغلی” را برای حاضران بخوانم، دیگر کلماتِ عبوس و مهاجم آشکارا شفقت یافته بودند. آنک جهان در روشنایی سُکرآوری غرق شده بود.
ایواز طه