داستان روزنامه ایران!
روز به نهایت خود می رسید و مردم آرام آ رام به سوی خانه های خود می رفتند. تحریریه انگار زودتر خوابیده بود، از جنب و جوش صبح خبری نبود .
تنها تلکس ها ی خبری، اخبار چهار گوشه عالم را به اتاق تلکس ارسال میکردند
همه چیز به غیر از تق تق تلکس ها آرام بود .
سردبیر بدون هیچ بهانه ای عصبانی بود، دهانش را باز کرد تا فحشی بدهد، کسی در تحریریه نبود و بدان جهت آن را فرو خورد و به دهن دره ای بسنده نمود، در صندلی بخش مقالات و گزارش نشست، به روی میز خیره شد .
از چهار گوشه کشور، از دانشگاه ها، نشریات منتشره را برای آن بخش روزنامه فرستاده بودند، برای معرفی آنها در روزنامه دولتِ قدرقدرت و فخیمه؛ نگاهی به آنها انداخت ( اردم – اویرنجی – یاشیل یول – اولدوز – خزر – گونش – سحر – چاغری – بیلیم یوردونون نشریه سی — نشریه دانشجوئی دانشگاه تبریز – اردبیل بیلیم یوردونون …)
غمی چون کوه بر دوشش سنگینی کرد، اما کسی نبود که دق دلش را خالی کند .
با بی میلی گوشی را برداشت و نمره ای گرفت، سیگارش را روشن کرد، دهان تلخ اش، تلخ تر شد و بیشتر عصبی شد.
از آن طرف گوشی کسی گفت : الو
– زهرِمار الو، اینها چیه ریخته روی میزت؟
کدوم ها قربون !
این نشریات چند ورقی؟
-هان اونها، دانشجویان می فرستند، برای معرفی کردنشان، برای اخبار فرهنگی !
مبادا ها !
خیالت تخت، آنها را راهی آشغالدونی می کنم !
راستی چاغری چیه ؟ بیلیم یعنی چه ؟
والله راستش منم نمی دونم!
تو مثلا تورک هستی، تورکی نمی دانی؟
من خیلی وقت پیش تهرون اومدم ، بعدش هم شما دستم را توی روزنامه دولت ( روزنامه ایران ) بند کردید، من دیگه بچه ناف تهرون ام، الف ها را بهتر از خودتان تبدیل به واو می کنم!
سردبیر هر و هر خندید، دیگر غم توی دلش آب شده بود و خیلی معنی دار پرسید:
چکار می کنید؟ الف را واو کردن دیگه چیه؟
مسئول صفحه فرهنگی با غرور از موقعیتی که برای خوش خدمتی و ارتقا مقام و یا امتیاز یافته بود، با ولع خاصی
گفت :« قربون ، نمی گم نان، می گویم نون »!
این بار سردبیر مثل بمب ترکید و صدای خنده اش تمام تحریریه را پر کرد، ولی کسی توی تحریریه نبود ، آرزو کرد ایکاش صبح بود، آنوقت همه می توانستند شلیک خنده او را بشنوند و اینقدر با هم پچ – پچ نکنند که سردبیر خنده را نمی شناسد.
دوباره عصبی شد و فریاد زد: «پس این نشریات برای کی چاپ می شود؟ من نمی توانم بخوانم، چون تورک نیستم، تو نمی توانی بخوانی، چون تورک هستی !اینها برای چه کسی چاپ می شود؟ »
دبیر صفحه فرهنگ، پشت تلفن هم ترسید، او از لحن سردبیر ، میزان کفری شدن او را وزن میکرد، به نظرش رسید الان وقتش است که ( کاکا سوری ) را نقره داغ کند و با لحن ساختگی ناراحتی گفت: « قربون این کاکا سوری گزارش تهیه کرده بود، هزاران نشریه دانشجویی دو زبانه چاپ می شود »!
و منتظر جواب سردبیر ماند !
سردبیر با لحن آدمی که موضوع را می داند جواب داد: «تو هم چهل کلاغ نکن، هزاران عنوان نبود، ششصد عنوان بود. آنهم دروغ بود، مگر ما در ایران ششصد دانشجو ی قوم گرا داریم؟»
و با لحن بدتری گفت: «تو هم مردک ! قند تو دلت آب میشد، نه؟ ششصد نشریه دانشجوئی! یکباره».
بگو، سونامی نشریات تجزیه طلب !مملکت بی صاحب یعنی همین .
دبیر با لحن ناراحتی گفت :«قربون ناراحت نباشید، فقط یک مشت جوون آنها را می خوانند» !
سردبیر در گوشی غرید: «غلط می کنند بخوانند، ما صد صفحه روزنامه را پنجاه تومان می دهیم، نمی خوانند، آن وقت این شبنامه ها را می خوانند؟ ».
-نه به خدا ، آقا ، مرا چه به سیاست؟
من اصلا سیاسی نیستم !
تو هم ننه من غریبم در نیار، حالا کی گفت تو سیاسی هستی.
اقا من یک جمله هم در موردشان چاپ نکردم، من به این کشور وفادار هستم آقا… خواست بگوید به جقه اعلیحضرت قسم، اما نگفت. اینقدر شعور داشت که بداند در کشور انقلاب شده و اعلی حضرتی نمانده است !
سردبیر باز هم عصبی تر شد و گفت: «فردا همه این آت و آشغال ها را می ریزی دور، اما نه، دور نریز، قاطی برگشتی های روزنامه خودمان برای خمیر کردن بفروشید» .
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و در حالیکه گوشی را روی تلفن قرار می داد
غرید : «با این وضع کاغذ، روزنامه دولت، شماره هایش را برای خمیر کردن می فروشد، دله دزد های شارلاتان، نشریه چاپ می کنند»!
کمی در خود فرو رفت، باز نشریات دانشجوئی به چشمش فرو رفت، چاغری … آن را برداشت و مچاله اش کرد و با خشم به زمین کوفت .
نشریه آرام آرام باز می شد، لحظه ای چی و بعد چغی و بعد چاغری باز هم به چشمش رفت.
دوباره گوشی را برداشت و آرام گفت :« هی گفتی به روز نامه وفاداری؟ »
-بلی قربان، روزنامه بود و نبودمان است، بدون این روزنامه کشور هم درب و داغون می شود، خیالت راحت، امرتان را بفرمائید قریان .
ببین یک پروژه دارم، هم از دست نشریات دو زبانه راحت می شویم و هم تله ای برای وطن فروشان و تجزیه طلبها و روز نامه نویس های محلی و دانشجوئی پهن می کنم، فردا روز حساب خواهد بود !
قربان چی بنویسم؟
-بنویس تمام سوسک ها، تمامی موشها، تمامی نکبت، تهران را پر کرده اند، تهران را آلوده اند، یک چیزی در این مایه ها.
گوشی را گذاشت و با عجله یک شماره دیگر گرفت
– الو دکتر جان !
– بنال
– دکتر جان فردا استارت می زنم.
– تمام، به بخش ارشاد هم خبر بده
– اول شناسائی و بعد انهدام و اعدام .
– تو کارت را انجام بده، بقیه به تو مربوط نیست !
صبح که نشریه دولت ایران، نشریه قدر قدرت حاکمیت پرتوان «ایران» منتشر شد ،
کاکا سوری قبل از همه، آن صفحه را دید . دست به پیشانی کوفت و با صدای خفه ای ناله کرد :«خدای من!»
و خطاب به دبیر صفحه فرهنگ گفت : «تو چکار کردی؟ نا سلامتی شهرستانی هستی، نا سلامتی تورک هستی! یعنی از ناموس و شرف تورکی تو هیچ نمانده است؟»!!!
– تقصیر من نیست، سردبیر ناراحت بود ،می گفت تمامی شماره های روزنامه دولت را برای خمیری می فروشد، آن وقت عده ای دانشجوی وطن فروش نشریه در می آورند، نه یکی، نه دو تا، ششصد تا!!! آنهم در شهرستان ها، به خدا من تقصیری ندارم !
من در دفتر نشریه نوید آذربایجان در اورمیه نشسته بودم، تلفن زنگ زد؛ مدیر مسئول جناب مهران تبریزی گوشی را برداشت و بلافاصله آن را به من داد .
یکی از دوستان خبرنگار در مرکز بود؛
سلام کرد و گفت:«چه خبر ؟»
— در غرب خبری نیست، در مرکز چطور؟
-عزیز ما دسته گل به آب دادیم !
کلیت روزنامه ما این چنین نیست، این سردبیر پفیوز و شوونیست کار دست ما داده است و یا درستتر خواهد داد .
کمی تردید کرد و گفت :
-عیسی تو یک مطلبی بنویس و در نوید نشر بده که این یک توطئه است، شوونیست ها، فاشیست ها و آدمکشان
هار برایتان نقشه کشیده اند !می خواهند تحریک کنند و هم انسان هایتان را و هم نشریات تان را اعدام کنند !
این سردبیر شوونیست مرکزی…
خندیدم، و گفتم : از سردبیر محلی به خبرنگار مرکزی؛عزیز دل برادر، اولاً زندگی در پیرامون مرکزیت منحط و ارتجاعی، آن چنان هم آش دهان سوزی نیست که نبودنش حسرت داشته باشد، در ثانی نوید آذربایجان خار چشم شوونیست ها و فاشیست های دولتی، توقیف شده است، ما خلع سلاح شده ایم.
چند روز بعد به اصطلاح اصلاح طلبان دولتی نزدیک به ششصد نشریه دو زبانه را اعدام کردند، در خفقان دولتی و نبود
نشریات محلی هنوز هم ضایعات مردمی در شهر های تورک نشین به صورت رسمی اعلام نشده است .
روزنامه دولتی پس از مدتی توقیف، فعالیت خود را آغاز کرد، کاریکاتوریست فاشیست اصلاح طلبان از کشور گریخت .
عیسی نظری ژورنالیست و حقوقدان (قاضی بازنشسته)