برای کودکان خوی و عمو علی
موضوع انشا : معایب زلزله را بنویسید
به نظر من زلزله خیلی هم عیب یا ضرر ندارد که هیچ، حتی خوبیهایی هم دارد. الان ممکن است همه تان بگویید: خاک بر سرت اِئلشَن! این همه آدم، خانه خراب شدند و همه در سرما دست و پایشان قرمز شد و بدبخت شدیم و…، آن وقت تو می گویی زلزله خوب است؟»! به نظرم اگر زلزله نمی آمد، من طعم تُن ماهی را حالا-حالاها نمی فهمیدم! شاید باز هم بگویید خاک بر سرت ائلشَن که این قدر قارینپا (شکمو) هستی! آخر من هر وقت به «آقا جان » میگفتم از شهر تنِ ماهی بخرد، می گفت: «این قوطیهای بالیق بوی بد میدهد و آدم عاقل پول بی زبان را برای چیزی که بو بدهد، نباید خرج کند». اما وقتی دو روز بعد از زلزله، برای اولین بار طعم تن ماهی را دادماق (مزه) کردم، فهمیدم آقا جان هم مثل «آبا» سرمان را شیره مالیده است ! آخر، «آبا»هم لپه و سیب زمینی را آبکی میکند و میگوید:« خورش قیمه پخته است»؛ اما بعد از زلزله که چند خانم به چادر ما آمدند و برایمان قیمه پلو آوردند، من فهمیدم که تا آن موقع همه اش قیمه تقلبی میخوردم! البته آبا بعضی وقت ها هم چند تخم مرغ روی لپهها میشکاند و می گفت:«برای «نیار ننه» پیچاق قیمه ببرم». پیرزن کسی را نداشت و در قبرستان پشت ده در اتاقکی که با گچ و حلبی سر هم بندی شده بود زندگی می کرد. از وقتی هم که مرغ «چیل_چیلمان » زیر آوار مُرد، من دیگر نتوانستم برای «نیار ننه» غذایی ببرم. اتفاقاً یکی از خوبی های زلزله این بود که؛ حالا «نیار ننه» که به سختی راه میرود در یک خانه آهنی که اسمش کانکس است و خیلی گرم تر از خانه ی حلبی قبلی اش است زندگی می کند. تازه من هر جا که می روم کاپشن صورتی ام را می پوشم که چند روز پیش عمو علی آورده بود. الان دیگر مجبور نیستم آن کت بلند قهوه ای را که مال «ترلان»بود و «آبا» برایش بافته بود وحالا به من رسیده را، بپوشم. اگر زلزله نمی آمد آدم های زیادی که حتی اسم روستای ما را نشنیده بودند به اینجا نمی آمدند. مثلاً یک روز چند خانم با یک آقای قد بلند به «قوروق» آمدند و روی زمین پارچهی سفید بزرگی پهن کردند و ما با قلممو و رنگ رویش نقاشی کشیدیم. آن آقای قد بلند هم که دوربین دستش بود از ما فیلم و عکس می گرفت. بچهها میگفتند:« او خیلی آدم حسابی است و می خواهد در باره ی زلزله فیلم بسازد». من آن روز خیلی خوشحال بودم؛ هم برای اینکه آن کت قهوه ایی را نپوشیده بودم و کمتر خجالت می کشیدم و هم برای اینکه در نقاشی ام، عمو علی و وانت اش را کشیده بودم .
عمو علی بر عکس آن آدم ها که برای اولین بار به اینجا آمده بودند، مرتب به روستای ما سر میزد. مخصوصاً روز دوم بایرام آیی (دوم اسفند) هر سال با وانت اش یک عالمه کتاب به زبان تورکی می آورد و بین بچهها پخش می کند. پارسال یک کتاب به من داد که اسمش «بالاجا قارا بالیق» بود و من خیلی راحت می توانستم آن کتاب را بخوانم و برای خواندنش کمتر زور می زدم! چون به زبان خودمان نوشته شده بود. البته آن کتاب بعد از زلزله گم شد و زیر یک خروار خاک ماند، اما من خیلی هم ناراحت نشدم! چون از بس آن کتاب را خوانده بودم، همه صفحاتش را از بَر بودم. آن آقایِ آدم حسابی ِقد بلند، از نقاشی من خیلی خوشش آمد و گفت:« عمو علیِ تو یک فعال مدنی است». البته من معنی اش را درست نفهمیدم، شاید یک شغل و کار مهم باشد. من خیلی دوست دارم وقتی که بزرگ شدم مثل عمو علی یک فعال مدنی باشم و برای بچههای روستا، کتاب به زبان مادری شان ببرم و به «نیار ننه» خدمت کنم . در اینجا انشای من به پایان می رسد. البته از فایده های زلزله باز هم می توانم بنویسم، اما چون فقط چند صفحه سفید از دفترم باقی مانده و باید آنها را برای رونویسی و املا نگهدارم، مجبورم نقطه پایان را بگذارم ! ما از این انشا نتیجه می گیریم که، وقتی زمین بلرزد، دلِ آدم ها هم می لرزد، درست مثل عمو علی و آن آقای قد بلندِ آدم حسابی …
سیما محمدی -اسفند ۱۴۰۱