استعداد ذاتی انسان بر اساس تعریف اکتسابی مزید بر یادگیری است. سالهای متوالی آنچه از استادان خود یاد می گرفتم. سعی می کردم آنها را به دیگران انتقال دهم. البته انتقال دهی اندیشه به دیگری خارج از چارچوب تحمیلی است. برای هر کار خوب عشق می ورزیدم. آنچه به ذهنم آرامش می داد همان کوهنوردی و کوهپیمایی بود. آرامش خاصی را توام با اندیشه تخیلی، تاریخی و حتی روانشناسی کوه را تجربه می کردم. تجربه های اندوخته شده را سعی می کردم برای خودم نگه ندارم.
بلکه به مانند نان در چنته ام را می خواستم با تعریف اومانیسمی با دیگران تقسیم کنم. اما بسا که عده ای ذهن ما را با تعریف ساده انگاری فرضیه پنداری می کرده اند. بیشتر کار تیمی را با حالتهای مختلف روانشناسی فاکتور می گرفتم. عشق به زیستن، عشق به همنوع و عشق به همه چیز را از استادان کوه نوردم را آموختم. در کوهنوردی ایده ای وجود دارد که کوهنوردی اولین ورزشی است که قهرمان ندارد. چون کوهنوردی یک ورزش تیمی است. صعود تیم به قله ملاک عمل است نه فرد. در این مبحث یا همه باید صعود کنند و یا هیچ کس صعود نخواهد کرد. من حتی مکتب انسانیت را در کوه آموختم. در کوهنوردی سختی کار را می آموختم و این آموزه فکری داشت عشق ورزیدن را به من می آموخت.
وقتی که در شباهنگام در جلوی چادر نشسته و به حکمت الهی می اندیشیدم. به خود می قبولاندم که باید در وجود خودم درک بکنم که خودشیفتگی و خزعبلات قهرمان شدن چیزی پوشالی است. چون به اصول و اندیشه جمعی تعلق دارم. من یکی از اعضای جدایی ناپذیر این جمعم. درست است اندیشه فردیت من به خودم ربط داشت. اما در این مبحث من باید به اندیشه جمعی رغبت می داشتم. در چنین اندیشه ای بهبود صعود تیمی مطرح است. من چندین سال در کوه راهنما بودم. و تجربه های اندوخته شده در ذهنم را داشتم اهدا می نمودم. اما تنها در یک چیز شکست خوردم. و اعتراف می کنم شکست خوردم. آن هم این است که نتوانستم عادت بد ذاتی انسانها را تغییر بدهم. عاقبت این عادتهای بد ذات بر نمودارم خط کشید و به خود قبولاندم این عادت بد ذات هیچ وقت تغییر نخواهد کرد. و این هم به تجربه ام افزوده شد.
آرامش ذهنی من جهت تحقیقم به زبان مادری ام را با عشق آموخته ام. چون عشق پایان ناپذیر است. در واقع ابدیت و ماندگاری عشق نرسیدن به انتهای آن است. شاید شکلها تغییر کند. اما حقیقت عشق ماندگار است. اگر کسی به عشق بی انتها وانمود کند رسیده است. دیگر عشق بار معنایی خود را از دست می دهد. یعنی اگر ما به خدا می رسیدیم. دیگر عشق ابدیت خود را از دست می داد. بیشتر انسانها در عالم مبارزه با اندیشه پوپولیسمی و سفسطه گرایی و سیاست بازی پیشاهنگ قضیه می شوند. آنها وجود اولیه عشق را در وجودشان باخته اند. یعنی در اندیشه تخیلی خود فکر می کنند همه چیزدان شده اند. اما حقیقت عشق یک چیز دیگر است. ما بالشخصه غرق در مبحثی شده ایم که هر چقدر جلوتر می رویم نمی توانیم به عشق بی پایان برسیم. چون هر چه قدر به خود فشار می آوریم به انتهای حقیقت عشق نمی رسیم. بلکه با تحقیق داریم به آن می اندیشیم و این تحقیق در دو مبحث میدانی و علمی است. چون اگر تحقیق علمی نباشد و جایگاه خود را به هیجانات و شعار گونه بدهد. فکر خواهیم کرد به انتهای عشق رسیده ایم. و بی ایمانی نیز از این کانال سرچشمه می گیرد. اندیشه تخریب زا و اندیشه پوپولیسم نیز از سرمشق چنین اندیشه بی ایمانی و سیاست بازی است. اگر چنین بیاندیشم ما دچار بازنده فکری خواهیم شد. کاروان خواهد رفت و ما از سر تپه تنها نطاره گر خواهیم بود. عده ای هیاهو می کنند و ما کاروان خود را به مقصد هدایت می کنیم. پس بیاندیشیم. و این اندیشیدن است که از ما انسان می سازد. پس بیاندیشیم و کاری به کار کسی نداشته باشیم و باشد که بیاندیشیم و با چاپلوسان راه خود را فاصله گذاری کنیم تا به آرامش ذهنی برسیم.