داشتیم فوتبال بازی می کردیم . یه عده بچه هفت هشت ساله . بزرگترا عصر ميومدن اون حوالی برا فوتبال و نشستن و گپ زدن و وقت گذروندن . اون زمونا تحصیل کرده ها عصرها جلو نرده های بیمارستان می نشستند و باقی جوونا تو محله های خودشون جمع می شدن همچین جاهایی که بگن و بشنفن . البته اگه نرفته بودن قیرخ پیلله برای شنا . بی پیر از اول محلی برای تفریح نداشت . شهرمون رو می گم . روبروی خونه مون الان خونه علی و توحید و پریزادهای دکتر و جعفر و اونورتر هم پاساژ ولیزاده هاست که دکوناش خالی ان از بس جا نیفتاد مغازه و پاساژ تو شهر رکود زده ی ازلی ابدی مون .
اینجاها چمن بود اون موقع ها . اونور چمنزار درختهای قلمه نمی ذاشت مدرسه دخترونه تازه ساخت دیده بشه . خیابون فتوحی می رفت می رسید به پهلوی که تازه شده بود امام . پسرعموی مادرم وقتی شبا با دوستاش شطرنج بازی می کرد و سربازش رو تا اونور صفحه می روند تا وزیرش کنه و یهویی با زدن شانسی وزیر مقابل تا ته چشاش خنده ظهور می کرد و دهنش آب میفتاد و گلوش ناخواسته سخنران میشد که کاش بختیار رو من زده بودم تو سربازیم می گفت انقلاب چیز خوبیه.
مصطفی رو می گم . الان آلمان زندگی می کنه . موندم اگه انقلابی که اونا کردن خوب بود چرا زندانیشون کرد و فراریشون داد . اونام خیابون فتوحی بودن . خیابان اصلی یه شهر کوچک مرزی که نه کیلومتریش تپه ای بود تو روستای حسنلو که یه زمانی وقتی ” آس ” مادر مادرخدایان ، سرنوشت زمین و آسمونهای هفت گانه رو به تنهایی یا به کمک اونای دیگه تقدیرنامه ازلی آدمها رو می نوشتند و فلکشون رو می چرخوندن و نیک و بد را فله ای سرازیر زندگی آدمها می کردند بخاطر داشتن مجسمه ، شایدم خود مادرخدای آس ، آسآنالی بوده و شده بوده حسنلوی قاراپاپاق هایی که بعد از جنگهای ایران و روس از دست تجاوزگران روسی به منطقه مهاجرت کرده بودند و عباس میرزای ولیعهد به خاطر فداکاریهاشون دشت خالی از سکنه سولدوز یا شاید آس اولدوز رو بهشون هدیه داده بوده . خیابان خلوت اون روزا الان پر می شه از ماشینهای بی کیفیت سایپا و ایران خودرو و گاهی شاسی بلندای سیاه و سفید . خلوت بود همیشه . فکر کن هر ساعت یه ماشین بگذره از خیابون اما همون یه ماشین هم گاهی حالمون رو می گرفت . درست وقتی با شوت یکی از بچه ها توپ می غلتید و می رفت تو خیابون ماشینه رد می شد و صدای ترکیدن توپ آه از نهاد همه درمی آورد . تازه گرم گرفته بودیم که کلی ماشین از تقاطع فتوحی ساحلی هویدا شدن . توپ رو چمن داشت می غلتید اما نگاه همه طرف خیابون بود . کسی فکر گل زدن و نزدن و گل خوردن و نخوردن نبود . پشت وانتهای رنگارنگ مردهای مسلح با چشمهای از حدقه دراومده داشتن نگاهمون می کردن . نگاه در نگاه . اینور بچه های هم محله ای ریز و درشت که ریزترینشون من بودم اونور مردهای هیکل درشت اسلحه بدست که با هیبت ترینشون قاسملو بود . شاید بعدها که اسمش رو شنیدم خوابش رو دیده باشم . شاید الانم عکسش رو ببینم نشناسمش . شاید هيچوقت نبینمش ، حتی عکسش رو . شاید هيچوقت قاسملو از خیابان فتوحی نگذشته باشه . شاید اون روز فقط تو استادیوم ورزشی فکسنی شهر کوچکم پا گذاشته . قاسملو اما برای من یه اسم شد آمیخته با هجوم و تهدید.
داشتیم همدیگه رو برانداز می کردیم . اونا با اسلحه و قطار قطار فشنگ رو سینه و ما با توپی که داشت می غلتید و کسی به فکرش نبود نذاره گل بشه یا گلش کنه . وانت وانت آدم مسلح . یکی داد زد بچه ها رو ببرین خونه ، اینا دارن می رن رژه برن تو ميدون فوتبال . بازی چی می شه ؟ دو سه تا جلوییم ما . بزرگترا حالیشون نبود اینا . اونا دستوراتشون رو صادر کردن . خونه . با بی حالی رفتیم خونه . یکی از یکی بی حوصله تر . به ما چه آخه . اونا به ما چکار دارن . اصلا مگه خودشون تو بچگی فوتبال بازی نکردن مگه ؟ اصلا مگه ما با اونا کاری داریم که اونام با ما داشته باشند ؟ اصلا به ما چه اونا دوست دارن رژه برن ؟ خب برن ! به ما چه آخه . گوش بزرگترا بدهکار این حرفا نبود . اصلا نشنیدن . حکم صادر شده بود . حبس خانگی . بی حرف و حدیث . تازه این اول ماجرا بود انگار . بعدها این رو فهمیدیم . وقتی یه عمر باهاش درگیر شدیم و عمرمون بی زندگی کردنی پای همچین چیزایی رفت و نفهمیدیم چی به چیه و کی به کی و چرا باید درگیرشون بشیم . شاید سه هزار سال پیش اون نوجوان آسآنالی هم هرگز نفهمید چرا بزرگترین شهر دوره آهن تو یه شب مهتابی زیبا آتش زده شد و چرا تنش سوخت و زیر خاک ماند . یه شب خوابید و دیگه هرگز طلوع خورشید رو از روی تپه حسنلوی باستانی تماشا نکرد . خانواده بدلی ها با کوچک و بزرگ شون کشته شدن . انگار فردای روز دیده شدن مردان مسلح پشت وانت . شایعه شده بود اینا می خواستند شب مهمون مردم سولدوز بشن و نصف شب همه رو گردن بزنند و شهر را تصاحب کنند . شاید الان منم مثل اون نوجوان آسآنالی زیر خاک بودم . اینا رو الان فهمیدم . بی حوصلگی نیمه تموم ماندن بازی وقتی کامل شد که باید با دستهای کوچکمون خاک می ریختیم توی گونی . گونی گونی خاک رفت پشت بام .
یه مرد سیه چرده که دستش یه تفنگ شکاری بود با همسایه ها داشتن سنگربندی می کردن پشت بام خونه ها . هم سنگر و هم انواع تفنگ رو به یمن و برکت انقلاب چند ماه قبل می شناختیم . گاهی وقتی که از بازی خسته می شدیم شروع می کردیم به اسم بردن انواع تفنگها . هرکس بیشتر اسم می برد برنده می شد . یاد نیزه سربازی افتادم که زیر خاکهای آتش گرفته قلعه حسنلو داشته جام زرین مقدس را می برده جای امنی پنهون کنه . آتش مجالش نداده بوده انگار . آتش اولین گلوله سر همه رو طرف میدان فوتبال چرخوند . چه شبی بوده شب سوختن تپه و قلعه حسنلوی باستان . الان داره می لرزه تن و دستم . شب وحشتناک نخوابیدن و بیدار ماندن کنار تمامی فامیل جمع شده در اتاقی رو که تجربه کنی وقتی صدای هر گلوله ای فریاد خفه ای می شد گیرکرده در گلوی دختران فامیل و امتداد نگاه مردان نوری گذرا می شد همچون شهابی ره گم کرده هيچوقت با بزرگ شدنت محوش نخواهی کرد . نه که نخواهی . شدنی نیست .
هفت سالم بود و با شلیک هر گلوله فشار دست پدرم را لای موهای سیخ شده ام بدون درنگی راهی قلبم می کردم تا بازنماند از تپش . چشمهای نگران مادرم حتی در تاریکی درخشش داشت . پشت بام سنگر بود و وقتی به بهانه دستشویی راهی حیاط شدم و از پلکان چوبی تا لبه بام خودم را بالا کشیدم پدرم را دیدم با دیگران نشسته اند و سیگار زر را با زر دیگری روشن می کنند . همه نگران . همه وحشت کرده . همه مصمم . بعدها هر مرد سولدوزی برای خانواده اش رازی را افشا کرده بود . لای کلاه و خشاب و فشنگ بند و پستوی خانه ی هر مرد به تعداد افراد خانواده اش گلوله شلیک نشده پنهان بود با دستی لرزان و قلبی فشرده شده از درد . چه دردی کشیده بود سرباز نیزه بدست زیر خاک تپه آسآنالی . جام مقدس باید می ماند . بی تعرض . بی آلودگی دست اهريمنان شب پرست . کاش آن شب خانواده بدلی هم اعتماد به آشنای خونین ارمغان خود نکرده بود و شایعه شهر و شب و سربریدن را باور کرده بود .
دیگر کشتار دسته جمعی آنها دهان به دهان نمی چرخید . دیگر آن بچه قنداق پیچ با سیخی جان به جان آفرین تسلیم نمی کرد . نه . شاید گریز و گزیری دیگر نبوده . سرنوشت قابل تغییر نیست . این را جسد سوخته سرباز نیزه بدست باستانی تپه حسنلو هم دیگر باور کرده است . شب وحشتناک قصد صبح شدن نداشت . کسی نخوابید . نتوانست بخوابد . حتی من که تمامی عمرم را خوابیده ام . بیدارباش عمومی بود . بیداری باشی برای شنیدن صدای گلوله . هر چه بود شهر با اولین گلوله بخود آمده بوده . وقتی اون گلوله شلیک شده بود نزدیک به بیست هزار مسلح رژه رونده از سروکول هم بالا رفته بودند و با همان وانت ها خود را بیرون شهر رسانیده بودند . با خود می گویم ساکنان حسنلوی باستان چرا تفنگ نداشتند تا با شلیک اولین گلوله برجهای نگهبانی را پر کنند ؟ پشت بامها سنگر داشت . نزدیک به بیست هزار مسلح با شنیدن صدای یک گلوله دررفتند و شهر را محاصره کردند. قاسملو آن شب در روستای بالخچی بوده انگار . گفته بوده بزرگترین اشتباه زندگیش را مرتکب شده است . می گویم فرمانده آنهایی که قلعه ماننایی حسنلوی باستان را آتش زد الان کجاست ؟ قاسملو در آلمان و در کافه ای ترور شد بعدها . درس تاریخ درس عجیبیست . حیرتزده می کند آدمی را . اما تا خوانده ام عبرت فرماندهان نشده است . ترسم از فرداهاست . فرداهایی که باز نعره مستانه فرماندهی با صدای خرد شدن ها و سوختن ها همراه خواهد شد . کاش نشود هرگز . شب همه را به ستوه آورده بود اما جاودانه نماند که سیاهی را توان جاودانگی نیست تا زمانیکه رسم خورشید نورافشانیست . نور خورشید همیشه از پس سیاهی طلوع کرده است و این را توره آک زیر خاک قلعه آسآنالی که گسترانیدن نور بر روی نام قومش از ازل تا ابد حک شده هم دانسته بود . توره آک یعنی گسترانیدن نورانیت بهتر . شب داشت با تیراندازی طرفین سپری می شد . آدمها مجازند اشتباه بکنند . مجازند راست بروند . مجازند کج بروند . آدمها کارهای خوب کرده اند . کارهای بد هم . آدمها برای همین هست که قابل ستایش یا سرزنشند . آنها کردارهای مختلفی را به ظهور رسانیده اند . در طول تاریخ همیشه اینگونه بوده است . آن شب مردان بسیاری مهاجم بودند و بسیاری دیگر مدافع . خدا در انتهای آن شب مردان و زنان بسیاری بیدار بودند . آنها هم حرفهایم را تصدیق خواهند کرد . ملاحسني یکی از این مردان شمرده می شود . او شاید بدیهای زیادی داشته باشد . نمی دانم . آن روزها گذشته دیگر . سه روز شهر من در محاصره بود . ملاحسني هم شاید در اصل آسآنالی باشد ، مثل همان سرباز نیزه بدست حافظ جام زرین حسنلوی سوخته در آتش . چه کسی رازهای هستی را کشف خواهد کرد ؟ از حسنلوی باستان تا امروز ! ارتش پس از سه روز با تانک به شهر وارد شد . ملاحسني گفته است آنقدر با تیربار مسقر بر تانک سوارشده اش گلوله انداخته بود که لوله اش در شب مثل خورشید اول صبح سرخ سرخ شده بود . شاید او هم مثل تمامی انسانها اشتباهات زیادی مرتکب شده است . خدا آن بالاست . نظاره گر است . به او واگذاریم اما برای نسوختن دوباره شهر من او مرد بزرگی شد وقتی برای نجات آمد . تاریخ نام خیلی ها را ثبت کرده است . این نام یکی از آنهاست . ملاحسني .
علی قبچاق شاهی