سه شرط برای استقرار دموکراسی یا استبداد
درباره سه اصل یا سه شرط پیشنهادی رضا پهلوی بسیار می توان حرف زد و ثابت کرد که ماهیت بر آمده از آن، نه برای تضمین یک جامعه دموکراتیک، بلکه برای برقراری سیستم استبدادی است. در مورد شرط تعیین نوع حکومت توسط مردم، اگر بنا را بر اساس رأی مردم تفسیر کنید این اتفاقی است که در کشور افتاده است، هیچ کس منکر این واقعیت نیست که نوع حکومت جمهوری اسلامی بر اساس خواسته مردم ایران در انقلاب ۵۷ صورت گرفت و هیچ فشار یا تضییقی، لااقل از حیث مطالبه در پای صندوق رأی صورت نگرفت. تقریبا تمامی احزاب راست و چپ موافق حکومت اسلامی بودند. در واقع اختلافات بعدی احزاب و مخالفان با جمهوری اسلامی ناظر بر اصل ولایت فقیه بود. اما در این واقعیت نیز شکی وجود ندارد که، بدعت غصب قدرت به نام مردم، اولین بار از طرف رضاشاه صورت گرفت. سلطنت محمد رضا پهلوی نیز بر اساس رسم سلاله شاهی، توسط محمد علی فروغی و رایزنی با انگلیسی ها و آمریکایی ها عینیت یافت. آقای رضا پهلوی دوم گره دموکراسی در ایران را یا نمی بیند و یا اینکه می داند ولی از آن طریق برای خود راه ظفری نمی بیند. مشکل دموکراسی در ایران نبود شرط امکان برای تعیین نوع حکومت “توسط مردم” نیست؛ بلکه نبود شفافیت در شیوه و مکانیزم تعیین حکومت مد نظر هست. مکانیسم تعیین نوع حکومت را رضا پهلوی از همین حالا بر مفروضاتی پیش می برد که بنیانش دموکراتیک نیست!.. انتخاب فردی به عنوان وکیل، یا لحاظ کردن اصل وکالت بر این مکانیسم، کاملا غلط و غیر دموکراتیک است. رسانه ها، شخصیت های هنری دوره پهلوی برخی سلبریتی ها، در صدد مشروعیت دادن و ساختن شخصیت کاریزماتیک از وی هستند. همین طیف آشکارا می گویند که:« فقط آقای پهلوی صلاحیت لازم را دارد که بتواند قدرت مخالفان را پشت سر خود جمع کند و به قول خودش مشروعیتی را از داخل برای سامان دادن و گفتگو با قدرت های بین المللی پیدا کند»!.. صرف نظر از ابهام در ماهیت گفتگو با قدرت های بزرگ یا تاثیر گذار، مشکل اساسی این روند، خود محوری سیاسی وی و طرفدارانش است. در این وکالت سیاسی برای گذار به دموکراسی هیچ حزب مخالفی وجود ندارد. در واقع رضا پهلوی نیز همانند مجاهدین خلق خود را تنها آلترناتیو مطرح برای جمهوری اسلامی می داند و فکر می کند، کاری که مجاهدین نتوانستند بکنند، ایشان خواهد کرد. حتی ساده لوح ترین فرد سیاسی می تواند حدس بزند که پایان این دوئل در خوشبینانه ترین حال به کجا منجر خواهد شد، یعنی حتی این فرض را به یقین بگیرید که ایشان در این راه موفق خواهد شد، در این صورت یک دیکتاتوری دیگر با دموکراسی ساختگی در انتظار شماست. مکانیسم انتخابی نوع حکومت بدون احزاب مخالف، طبعاً مشروطه سلطنتی را با یک مجلس فرمایشی بر مردم تحمیل خواهد کرد. بسیار جالب است که بی سوادترین سلبریتی هواخواه پهلوی، یعنی علی کریمی می گوید: « مخالفان سلطنت مشروطه می دانند پیروز صندوق رأی کیست؛ به همین دلیل حاضر به وکالت نیستند»!!! اما شرط دوم آقای پهلوی به مراتب از شرط نوع حکومت، مهمل و در عین حال فریبکارانه است. در واقع شرط دوم نوعی تهییج، جریان های سیاسی و مردم برای گذار به دولت و جامعه سکولار است، چون مردم فکر می کنند دلیل نبود آزادی زن و مرد و مشکل اقتصادی همین حاکمیت مذهبی هست. اهل سیاست بهتر می دانند که، این شرط ربطی به تضمین حکومت دموکراتیک ندارد و صرفاً ناظر بر جدایی دین از سیاست میباشد، اما چه دینی؟ آقای پهلوی با این شرط صرفاً مذهبیون را از دخالت در سیاست کنار می گذارد، از نظر وی حکومت سکولار، حکومتی است که مذهب رسمی نداشته باشد، اما آیا حاکمیت پادشاهی، اصول و مبانی آن، خصوصاً در ایران مذهبی بوده یا مذهبی نبوده است؟! .
حاکمیت سکولاریستی، مهمترین وجهه اش قداستزدایی از قدرت و حاکمیت و تن دادن به دولت عرفی است. اما همه می دانند که سیستم پادشاهی در ایران هیچگاه عرفی و ماهیتی صرفاً قانونی نبوده است. سیستم پادشاهی در اصل نماد و نمونه رستگاری ایرانیان، وابستگی و پرستش جغرافیا و فرهنگ باستانی و نیز زبان پارسی است که کاملاً ایدئولوگپرور است، ماهیت سلطنت در ایران نوعا مقدس تلقی شده ،و لفظ شاهزاده گواه این مطلب است که، نطفه شاهی امری قدسی و یزدانی است. سیستم پادشاهی، با کمترین تنفیذِ قدرت به مردم مخالف است. زیرا نبود قدرت، نبود قدسیت شاه است. شاه بدون قدرت با یک فرد عادی تفاوتی ندارد؛ اگر این تفاوت نبود، سلطنت نمی توانست مفهوم سیاسی داشته باشد. با این شرط ، نظام پادشاهی نیز قدرت را برای خود امر سیاسی تعریف می کند و این سیاست نزد این سیستم هم عرفی و هم الهی است و نماد این قداست در شاه متجلی است. از این حیث در شرط دوم، آقای پهلوی سکولاریزم سیاسی روحانیت را کنار می گذارد، اما ماهیت مذهبی سلطنت را کنار نمی گذارد.
شرط سوم مهمترین مسئله در حکومت ایران و در واقع نقطه قوت و نقطه ضعف آقای پهلوی و حتی سایر اپوزيسيون است. علی رغم سرکوب و فشار بر ملیتها و قومیتها در طول صد سال اخیر، کاملاً بر همه محرز گشته است که، ملیگرایی مبتنی بر زبان و فرهنگ و قدرت سیاسی پارسیان نتوانسته در دل سایر ملیت و اقوام، نفوذی تعیین کننده داشته باشد.
در عرض یک قرن اخیر، عنصر ملی گرایی مبتنی بر یک قوم، به غیر از نفوذ در مناطق مرکزی ایران، در حاشیه و پیرامون خود توفیقی به دست نیاورده است. ناسیونالیسم ایرانی به باور اکثر تاریخ نویسان و جامعه شناسان، دارای مشکلات ساختاری-هویتی است و دوام و بقای صدساله آن به قیمت نابودی ساختار دموکراسی، عدالت اقتصادی، نظام شهروندی بوده است. این ملیگرایی مبتنی بر واقعیت اتنیکی در ایران نیست. ملیگرایی در ایران بحران ساز، بحرانزا بوده و هیچ کمکی برای رشد فکری، سیاسی و اجتماعی نکرده؛ بلکه کاملا ًدر تضاد با آن بوده است. اما آقای پهلوی همانند اسلاف خود از یک طرف وانمود می کند که چنین مشکلی در کشور وجود ندارد تا بتوان برای حل وفصل آن پشت میز مذاکره یا حتی مباحثه نشست، از طرف دیگر با وحشتی که از کتمان این حقیقت بر وی حاکم است، مسئله ملیت ایرانی و به تبع آن تمامیت ارضی را اصل اساسی که در آن نمی شود شوخی کرد قلمداد می کند! مشکل آقای پهلوی و سلطنت طلبان با مسئله تمامیت ارضی، به رویکردی برمی گردد که افق دید آن بر همه روشن است، یعنی مسکوت گذاشتن موضوع و در عین حال، به کار بردن تمامی ابزارها برای سیاست آسیملاسیون و محو هویت این ملتها و قومیتها. نکته با اهمیت در این است که مسئله تمامیت ارضی در ایران همیشه به قدرت حاکمیت گره خورده است و مردم در این مورد نقشی ندارند یا نقش انفعالی دارند. در واقع ملیگرایی در ایران بر خلاف مبدأ پیدایش آن در غرب که از مردم شروع می شود و به دولت و حاکمیت می رسد، در ایران مبدأ آن حاکمیت است. به همین جهت لفظ ملت در ایران اختراع حاکمیتها بوده، تنها در این میان این ملتها و قومیتها هستند که چون دولت و قدرت ندارند از خود شروع کرده اند. به همین دلیل است که فعالیت های فرهنگی و اجتماعی آنها، از طرف حاکمیت به عنوان گسلهای قومیتی تعریف و حل و فصل آن کنار گذاشته شده است. در واقع ایرانگرایی به خودی خود از درون دچار تضادها بزرگی است و این تضادها سبب شده در ایران کارایی حکومت ها، همیشه به قهقرا کشیده شود. آقای پهلوی با گذاشتن شرط تمامیت، در اصل به قبضه قدرت فکر می کند، این سیاست را پدر بزرگ وی با کودتا علیه احمدشاه قاجار بنیان نهاد. در آن دوره حساس، عوامل رضاخان در شهرها و مراکز سیاسی مهم با تبلیغات دروغ این ادعا را پیش بردند که حکومت قاجار توان حفظ تمامیت ارضی ایران را ندارد، آنها حرکتهای دمکراسی خواهانهی تقی پسیان در خراسان، جنگلیها، شیخ محمد خیابانی و لاهوتی را تفسیر به تجزیه ایران کردند و با همین ادعای لزوم حفظ تمامیت ارضی، حکومت قاجاریه را ساقط و رضاخان را ناجی کشور نامیدند.
ایران شاید تنها کشوری است که در آن روشنفکران، ادعایی پیامبری می کنند و هرکسی سعی دارد خود را ولی مطلق این وادی بداند. مقدمات چنین شأنی این است که طرف مقابل خود را ندیده و نشنیده بپندارد و اگر نتوانست این چنین به خودپنداری متکبرانه ادامه دهد، به سوژه سازی روی آورده و شخص مقابل را تجسم باطل بداند. حقیقت آن است که روشنفکری هیچ رابطه ای با ادعای رسالت آسمانی و وحی منزلی ندارد. رابطه و تلاقی روشنفکری با اپیستمولوژی تنها در طرح سوال و پرسش است. پرسشی که با سوبژکتیویته دکارت شروع و به قول کانت سبب خروج انسان از صغارت فکری و قیم مأبی شد. اینکه آقای مرادی مراغه ای با عنوان ” اخیرا شخصی به نام ….پیدا شده”، بنده را ” مورد خطاب قرار می دهند، معلوم می دارد که روشنفکری و روشنگری برای ایشان عکس معنایی است که از دوره رنسانس مد نظر بوده و ایشان همان برداشتی از روشنفکری دارد که، در ایران مناسبات ارباب و رعیت را تعیین کرده بود؛ یعنی حق کبارت فکری برای خود و صغارت در درک و فهم برای ما. البته توهین ایشان منوط به این سطر سخیف نیست، ایشان در مقاله کوتاهی که قبلاً نیز برعلیه اینجانب نوشتند، ما را به غول جاده الئوسیس، یعنی پروکروستس در اسطوره یونانی تشبیه کردند که قربانیان خود را به شکلی عجیب می کشت. اسطوره پروکروستس ناظر بر شکلی از روح انسانی، یا نظمی از شرارت است که استانداردهای خاص خود را بر تمامی فنومنهای سیاسی و اجتماعی حمل می کند،و به ماهیت مستقل انسانی و اجتماعی اهمیتی قائل نیست و در حوزه نقد، به جرح و تقطیع و یا توجیه غیر موجه متن می پردازد. نمی دانم متن نوشتاری بنده از چه جهتی به تقطیع یا اضافات من در آوردی از زندگی و تفکر مرحوم پیشهوری پرداخته است! ولی تا آنجا که بر همگان روشن است، روح پروکروستی در وزارت ارشاد نشسته و ناظر بر تاریخ ایران است تا بتواند حدود اربعه گذشته ایران را به اندازه قالب خود کم یا زیاد کند و کسانی که در این حوزه فعالیت می کنند یا خود در خدمت این غولاند، یا اینکه مجبورند برای خوش آمدی و آرام نمودن آن، خون دیگران را بر وی بیاشامند. برای فردی چون بنده که خلقالساعه هستم به تعبیر جناب مرادی و یا اساساً بر سر حقیقت مسئله، با وزارت ارشاد و بنیاد تاریخ ایران زاویه دارم، چنین تعبیری یا قیاسی اصطلاحا معالفارق است. آقای مرادی از واژه دموکراسی خوشش می آید، اما دموکراتیک بودن به این سادگی نیست؛ کمترین بها مقاومت در برابر غول سانسور است. بسیاری از نویسندگان سالهاست نوشتجاتشان در خانه خاک می خورد، چون نمی توانند و نمی خواهند تن به سانسور و جرح و تقطیع متن خود بدهند، اما آقای مرادی چگونه از دست این پروکروستس جان سالم بهدر برده و در عین حال از دموکراسی حرف می زند! برای بنده نامفهوم است .
بهنام کیانی _ اجیرلی