چند روز پیش دوستی یک کلیبی از خانم شیرین عبادی حقوقدان و برنده جایزه نوبل ارسال کرده بود ، در آن کلیب
از ایشان سوال می شود :
چه کم داشتید ، که انقلاب کردید ؟
و او در یک کلام می گوید : عقل !
وقتی ان را دیدم فارغ از خنده و فارغ
از طنز قضیه یاد بازجوئی خودم افتادم !
سرگرد تاج الدینی کفری شده بود ، خبر داده بودند که یکی از دختران سرهنگان
در تیر رس کانون دانشجویان مسلمان
دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه
تهران قرار گرفته است ، دانشجوی مامور
شکار عیسی نظری نام دارد ، تنبیه تا
حد ممکن آزاد است .
ساعت دوازده ظهر دستگیر
شده بودم ، ستوان حسنی دست هایم را
در پشت بسته بود و سرگرد یک ریز
می کوبید .
ساعت چهار بعد از ظهر شده بود ، خون
از سر و صورتم سرازیر بود .
سرهنگ غفاری وارد اتاق شد ، از دیدن
چهره خونین من ، روی ترش نمود !
خطاب به سرگرد پرسید :
چی شده دکتر ؟
دکتر ( سرگرد ) خون دست هایش را
با دستمالی پاک کرد و جواب داد :
حالا دیگه همه تمام شده است ، مانده
دختر های سرهنگان !
سرهنگ جلو آمد ، شایسته خود ندید با یک آغشته در خون گفتگو کند ، با
خونسردی حسنی را صدا کرد و با همان
حالت دستور داد :
صورتش را بشوئید !
ستوان دو تا پاسبان صدا کرد ، صورتم را
شستند .
وقتی سرهنگ دوباره روبرویم نشست
پرسید :
پسرم چه می خواهی ؟ چیزی کم داری ؟
بگو ! نترس !
هرچه بخواهی ، شرف ندارم اگر ندهم !
— چیزی نمی خواهم ، همه چیز دارم !
— ببین بیا رو راست باشیم ، نمی شود که
چیزی نخواهی و از ظهر تا حالا در خون
خودت غلت بزنی !
خدا شاهد است ، دوستت دارم ، می دانم
به علی اعتقاد داری ، به خدا قسم منهم
بیشتر از تو به حضرت ایمان دارم !
به شرف سربازی ام قسم ، به جقه اعلی حضرت ، ادای پلیس خوب را در نمی آورم ، می خواهم کمک ات کنم ،
هرچه بخواهی می دهم ، قول شرف !
خیلی صادقانه حرف می زد ، زدم به سیم بی عاری و گفتم :
الان خانواده سلطنتی ( ملکه و ولیعهد )
کجا هستند ؟
کمی فکر کرد و گفت :
پسرم من چه بدانم کجا هستند ، لابد
در یک استخری شنا می کنند !
با قیافه جدی و حق به جانب گفتم :
می خواهم اول خانواده های حلبی اباد
بچه های جوادیه و نواب در آن استخر شنا کنند و بعد خانواده سلطنتی و بعد من و خانواده ام !
سرهنگ هاج و واج نگاهم می کرد ، با
ناباوری داد زد :
حسنی بیا این همشهری خودت را باز کن
و بگذار برود ، من فکر می کردم عقل دارد ! این بابا اصلا عقل ندارد !
ساعت حدود یازده شب بود ،که راهی
کوی امیر آباد شدم ، کمی که رفتم
کاظم زاده جلویم را گرفت :
عیسی تو کجا می روی ؟
— خوب کوی امیر آباد می روم !
— اما تو به طرف سی متری می روی !
درست در جهت مخالف کوی !
جائی می خواستم ، دنج تا به این وضعیت خود ، های های گریه کنم
پیش کاظم زاده نمی توانستم گریه کنم !
بزرگانمان گفته بودند :
مرد گریه نمی کند ! گریه نشانه ضعف
است !
چقدر این بزرگان چرندیات بافتند ،
تمام گریه های نکرده دوران کودکی
و جوانی را الان و در زمانه پیری
گریه می کنم !
به کوری چشم بزرگان !
عیسی نظری روزنامه نگار – حقوقدان