اولین روز مدرسه و آن بیزبانی هولناک/ایوازطاها
آن روز برای اولین بار در اعماق ذهنم صدای کلمات مکتوب را مثل صدای نرم فرشتهها شنیدم.
غم جانکاه اولین روزهای آغاز درس فراموشم نمیشود. در چند روز اول هنوز از حیرت و پریشانیِ پرتشدن به یک محیط نامأنوس درنیامدهبودم که شخصی به نام زارعکار به عنوان معلم وارد کلاس شد. این آدم فردی بود غضبآلود و ترسناک که با هر حرکت و صحبتش از ترس خیس عرق میشدم. به دلیل کمبود معلم، دانش آموزان اول و سوم ابتدایی در یک کلاس نشسته بودند. از این رو یکی از همسایههایم که شاگرد کلاس سوم بود میتوانست قوت قلبی برایم باشد. لیکن همین قوت به نقمت تبدیل شد. جناب معلم به خاطر یک خندهی بیمورد با ترکه به جان همین دانشآموز افتاد. وقتی دومین دانشآموز نیز به دلیل نامعلومی گرفتار توحش آموزگار شد، هر لحظه احساس میکردم که من هم زیر دستوپاهاش له خواهم شد. در واقع راز این تنبیهات وحشیانه در همین زهرچشمگرفتن از تازهواردها نهفته بوده.
آنچه برایم از همه خوفناکتر مینمود حرفهای گنگ معلم بود. نمیدانستم چه میگوید. بعدها فهمیدم که دستوردادهاند تا معلمان کمشماری که از مرکز اعزام شدهاند تدریس اول ابتدایی را به عهده داشته باشند. گویا این بهترین راه سرکوب خاطره و هیمنهی زبان مادری بوده است. این معلمان ترکی نمیدانستد و به خاطر همین نادانی به عنوان معلم به منطقهی ما گسیل شده بودند. با وجود آنکه هر پنج سال ابتدایی را شاگرد اول بودم اما هیچگاه از آشوب و اضطراب مواجهه با کلمات نامفهومی که کتابهای درسی و زبانهای معلمان را انباشته بودند فارغ نشدم.
من با آن کلمات نمیتوانستم جهان را معنا ببخشم. لذا ترومای بیمعنایی هستی همواره در وجودم لانهکرده بود. تا اینکه در سال چهارم و یا پنجم به مناسبتی یک کتاب کوچک گزیدهی شاهنامه را به من هدیه دادند. سراسر شب ذوقزده و مستأصل با ابیات کلنجار رفتم و آنقدر گرُدها را گَرد خواندم تا پازل معنا به تمامی از هم گسیخت. مادر بزرگم که شاهد این تقلای نافرجامم بود، روز بعد کتابی بدچاپ و کاهی به من داد: کوراغلو. دیدم حروف آشناست اما کلمات ناآشنا. مادر بزرگ گفت زبان خودت است، همان زبانی که من صحبت میکنم. او با این گفتهاش ولعی وصفناپذیر در من برانگیخت. ولعی که رمزهای این کتاب کهنه و اثیری را در کمتر از یک شبانهروز برایم گشود. آن گشایش ذهنم را از انقباضی تلخ به انبساطی لذتبخش رساند. برای اولین بار در اعماق ذهنم صدای کلمات مکتوب را مثل صدای نرم فرشتهها شنیدم.
چندی بعد در یک عصر بارانی وقتی زیر رعدوبرق مهیب دشت مغان دواندوان به مسجد رفتم تا “سفر دربند کور اوغلو” را برای حاضران بخوانم، کلمات عبوس و مهاجم آشکارا شفقت یافته بودند و جهان در روشنایی سُکرآوری غرق شده بود.