قهرمان شدیم، چون فراموش نکردیم!
تراکتور و گردش توپِی که حافظه شد
✅ اکنون یک آذربایجان خوشحالاند چون این، فقط بالا بردن یک جام نیست. این، پایان یک فصل طولانی شکست، تحقیر، فراموشی و سکوت است. ما روزی قهرمان شدیم که فهمیدیم داریم روی زخمهای تاریخیمان دنبال توپ میدویم. یاد گرفتیم که چطور تاریخمان را با گردش این توپ توسط هویت از نو بنویسیم. ما قهرمان شدیم، چون تاریخمان را فراموش نکردیم؛ چون یاد گرفتیم شکست را به حافظه بسپاریم، نه به فراموشی.
هواداریام از تراکتور با شکست آغاز شد؛ با تیمی که در باغشمال میباخت، اما چیزی در دل آن شکست، مرا تا قهرمانی کشاند. 13- 14 ساله بودم، تازه عاشق فوتبال شده بودم، و تراکتور، تنها تیمی بود که باختهایش بیشتر از بردهایش در ذهنم ماند. تیم در باغشمال زمینگیر شده بود. چپ و راست میباخت. نه در زمین حالمان خوب بود، نه روی سکو. پرسپولیس و استقلال در بازی با تراکتور در تبریز حکم میزبان را داشتند، نه مهمان!
سال ۸۱، فصل کابوسوار تراکتور به سقوط به لیگ آزادگان ختم شد. البته که فصل باغشمال فقط شکست و تحقیر نبود. در دههی ۷۰، واسیلی گوجا تیمی ساخت که شایستهی قهرمانی بود. ستارههای آن نسل طلایی تبریز، از جمله کریم باقری، را او از زمینهای خاکی بیرون کشید. اما آن تراکتور هم بهرغم شایستگیاش قهرمان نشد؛ تنها افتخار رسمیاش قهرمانی در جام میلز هندوستان بود، جای جام حذفی که با ناداوری از دست رفت.
فروغ این تیم گذرا بود. واسیلی به رومانی برگشت و در سکوت و بیخبری درگذشت؛ نه باشگاه، نه ستارههایی که او کشفشان کرد، یادی از او کردند. ستارههایی که برای تیم ملی و عکس روی جلد مجلات راهی تهران شدند.
با شکستهای پیاپی ارتش سرخ، باغشمال هم سقوط کرد. سقوطی که برای آن میدان تاریخی بیسابقه نبود. عباسمیرزا، شازدهی ناکام تجدد، اولین مشقهای نظام نوین خود را در باغشمال (شازدهباغی) آغاز کرد، تا مسیر ایران به سوی مدرنیته را هموار سازد. باغشمال حتی با توپ هم غریبه نبود؛ توپهای جنگی عباسمیرزا از همین میدان شلیک شدند، به امید تغییر سرنوشت جنگ با روس. در مشروطه هم باغشمال صحنهی مقاومت بود، اما سرانجام، توپهای مجاهدین تبریز در برابر سالداتهای روس کم آورد و شهر به خاک و خون کشیده شد.
در دورهی پهلوی، بر پیکر این زخم کهنه و عمیق تبریز ورزشگاه ساختند. توپهای جنگی جایشان را به توپ فوتبال دادند. ما، بیخبر از آنکه تاریخ چگونه در این میدان آشنا دوباره تکرار میشود و هر چرخش توپ در آن، تکهای از تاریخ را با خود حمل میکند، شاهد ظهور ارتش جدیدی برای دفاع از کیان آذربایجان بودیم که دنبال توپ میدوید و بازی میکرد؛ غافل از اینکه توپهای باغشمال همیشه سهمی از شکست در خود داشتند.
بعد از سقوط به لیگ یک، تصمیم گرفتم پروندهی این عشق ناکام را ببندم. باور نمیکردم تراکتور بتواند دوباره برخیزد، از این چرخهی شکست بیرون بزند، و پیروزی، افتخار و غرور را به ما بازگرداند. تا اینکه سال ۱۳۸۷ در بازی پلیآف با شیرینفراز کرمانشاه، در ورزشگاه سهند تبریز چیزی را تجربه کردم که معادله بازی را برگرداند.
بازی را باختیم. اما سکوها شعلهور بودند و در آن چیز جریان داشت فراتر از هواداری فوتبال. پرچمها میلرزیدند. شعارها از تاریخ میآمدند، از تبعیض، از زبان مادری، از هویت میگفتند. دیگر خبری از فراموشی و سکوت میدان باغشمال نبود. میدان پر از حافظه بود، پر از مردمی که فصل تحقیر و شکست را پشتسر گذاشته بودند.
این توپ با توپهای باغشمال توفیر داشت، بوی گل میداد. چون از لابلای تاریخ بیرون و روایت هویتی نفیشده بیرون میآمد. توپی بود که حافظهی جمعی آذربایجان پشت آن ایستاده بود و آنرا به گردش درمیآورد.
همانجا بود که فهمیدم تراکتور فقط یک باشگاه نیست. سکوهای هواداری، زبان سیاست شده بودند. جای رسانه، احزاب و نهادهای مدنی را گرفته بودند. فهمیدم این فقط فوتبال نیست. تمرین دوبارهایست برای تاریخمان؛ بازیای برای دیده و شنیده شدن و بهرسمیت شناسی. آذربایجان دیگر نمیخواست در «سکوت» بماند.
سال ۸۸، ارتش سرخ به لیگ برتر برگشت. و حالا بعد از شانزده سال به چیزی رسید که همیشه سزاوارش بود: قهرمانی.
و اکنون یک آذربایجان خوشحالاند چون این، فقط بالا بردن یک جام نیست. این، پایان یک فصل طولانی شکست، تحقیر، فراموشی و سکوت است. ما روزی قهرمان شدیم که فهمیدیم داریم روی زخمهای تاریخیمان دنبال توپ میدویم. یاد گرفتیم که چطور تاریخمان را با گردش این توپ توسط هویت از نو بنویسیم. ما قهرمان شدیم، چون تاریخمان را فراموش نکردیم؛ چون یاد گرفتیم شکست را به حافظه بسپاریم، نه به فراموشی.
🖋: مهدی حمیدی شفیق/ روزنامهنگار مستقل و پژوهشگر اجتماعی
طرح: محسن هادی