رنگی بالاتر از سیاهی…!/ علی مرادی مراغه ای
می گویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست اما هست، همچنانکه بدتر از هر بدبختی وجود دارد و آن، عادت کردن به بدبختی است که در اینصورت، رهایی از آن، دیگر تقریبا غیرممکن میگردد.
در قدیم یکی از تنبیهات این بوده که، طرف را برعکس سوار الاغ کرده دور شهر میگرداندند. یکبار، دزدِ حلوایی را گرفته و سوار بر الاغ در شهر می چرخاندند و مردم نیز هل هله کنان اطرافش میدویدند، هنگام چرخاندن، نگهبان از دزد پرسید آیا سخت میگذرد؟
دزد گفت: هیچ سخت نمی گذرد: حلوا را ڪه خورده ام، الاغ را هم که سوارم، مردم هم شادند و میخندند، چه از این بهتر؟
زمانی که به هرگونه بدبختی یا تنزل اخلاقی یا باوری خرافی، عادت میکنیم دیگر با آن احساس آرامش می کنیم دیگر برایمان عجیب نمیگردد، دیگر سالها، دیاری نمی تواند آنرا تغییر دهد…
حکایت ژرفِ تمثیلِ غار افلاطون و راضی شدگان و آرامش یافتگان و قناعت کردگانِ به تاریکی ها و سایه ها.
و در این زمانهاست که وجودِ خرمگسی(سقراط) حکم کیمیا پیدا می کند و از نان شب هم واجب تر …
بگذارید خاطره ایی بگویم: در مراغه فامیلی داشتیم که خانه شان در محله فقیرنشین (انزاب) کنار ریلهای راه آهن و ایستگاه قطارها بود، زمانی که نوجوان بودم برخی مواقع، میهمان آنها شده، شب را نیز در خانه شان میخوابیدم اما یک مرتبه قطاری در نصف شب، ساعت مثلا 3 صبح، بوق زنان از راه میرسید و وقتی از کنار خانه رد میشد کل خانه به لرزه در می آمد و من از خواب می پریدم، بعد از یک ساعت کلنجار رفتن، وقتی دوباره می خوابیدم ، بازهم قطاری دیگر بوق زنان می رسید، دیگر از خواب پریده، سرجایم نشسته منتظر می شدم تا صبح شود…
اما با کمال تعجب می دیدم که تنها من بیدار شده ام و کل خانواده ی خاله ام و بچه هایشان همچنان در خواب عمیق هستند!
انگار این قطارهای لعنتی تنها برای من بوق زده اند! و در زمان رد شدنشان، انگار این خانه تنها برای من لرزیده!…
اما این قطارها زمانی، برای آنها نیز سوت زده و سراسیمه از خواب بیدارشان ساخته، اما این مربوط به 20 سال پیش بوده و آن هم تنها همان هفته ی اول، مزاحم شان شده و بعدا با آن قطارها و بوق شان در نصف شب کنار آمده و عادت کرده اند….!
و شاید الان پس از 20 سال اگر قطاری رد نشود و سوتی نکشد آنها احساس کنند که چیزی کم شده…!
بدبختی ها، شوربختی ها و باورهای غلط نیز چنین هستند که وقتی به آنها عادت می کنیم حتی با آنها احساس راحتی هم می کنیم و در نتیجه، دیگر در پی راه نجات و گریز از دستشان برنمی آییم چون اصلا، احساسِ شان نمی کنیم!.
پس، خودِ بدبختی فی نفسه مهم نیستند بلکه درک و احساس و آگاهی از آنها تعیین کننده اند.
آدمی که همه عمر بجز رنگ سیاهی ندیده مگر میتواند رنگی دیگر نیز تصور کند؟!
چنین است که تکرارها به عادت بدل می گردند و عادتها در ملتها، عمری نوح پیدا میکنند و رشوه ها و دزدیها و سقوطهای اخلاقی به رویه ای مالوف و عادی بدل میگردند!
در روزنامه جمهوریتِ ترکیه، خبری خواندم که تامل برانگیز بود:
در استان وان، یک گوسفندی خودش را از صخره به پایین پرت کرده و بدنبال آن 1100 گوسفند نیز از او پیروی کرده خودشان را از 15 متری صخره به پایین انداخته اند…! و نصف شان مرده و بقیه نیز زخمی شده اند…!