نظامی گنجوی و گشت ارشاد
نظامی در «اسکندرنامه»، جریان رویایی اسکندر مقدونی با قِبچاقیان (قفچاق) بینقاب و بیحجاب را زیبا به نظم کشیده است. سپاهیان اسکندر به موقع فتح دشت قفچاق، میل به کامجویی از زنان میکنند و اسکندر با سران و بزرگان قفچاق، به مناظره و گفتگو مینشیند.
در لغتنامه برهان قاطع، محمدحسین ابنخلف تبریزی ذیل لغت قپجاق، چنین آورده است: «نام دشتی و صحرائی است از ترکستان و طایفه ای از ترکان همان نواحی را قبچاقی گویند». بخش شمالی دریای خزر را هم شامل میشود و خاستگاه تُرکان سلجوقی بوده است. ادامه را از زبان نظامی بخوانیم:
بیابان همه خیلِ قِفچاق دید
در او لعبتانِ سمنساق دید
(تمام دشت را پوشیده از زیبارویان و لعبتان قپچاقی دید.)
به گرمی چو آتش، به نرمی چو آب
فروزانتر از ماه و از آفتاب
(اشاره به اندام زیبا و صورت ماهِ قپچاقیان دارد)
همه تنگچشمانِ مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
(اشاره به تُرکانی که چشمانشان بادامی هست و بسیار زیبا و دلفریب)
نقابی نه بر صفحهی رویشان
نه باک از برادر نه از شویشان!
(اشاره بر بیحجابی قپچاقیان دارد که نه نقابی بر صورت دارند و نه ترس از شوهر و برادر!)
سپاهی عزبپیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب-
(عزب پیشه به مردانی گویند که هیچ زنی اختیار نکنند. در اینجا اشاره به دوری سربازان اسکندر از همسرانشان میباشد)
ز تابِ جوانی به جوش آمدند
در آن داوری سختکوش آمدند!
کس از بیم ِ شه، تُرکتازی نکرد
بدان لعبتان دستیازی نکرد!
(ترکتازی: تاخت و تاز ترکان در جنگ، بسیار سریع و شتابان و ناگاه باشد، به همین خاطر تشبیهات زیادی در ادبیات، بر ترکتازی آمده است. کسی از سربازان به زنان دست درازی نکرد)
چو شه دید خوبانِ آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
پریپیکران دید چون سیمِ ناب
سپاهی همه تشنه، و ایشان چو آب!
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن، زن بوَد -بیگمان- مرد، مرد!
یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان قفچاق را بار داد
(اسکندر، بزرگان قفچاق را به دیدار و صحبت در این باب فرا میخواند.)
پس از آنک شاهانه بنواختشان
به تشریفِ خود سر برافراختشان-
به پیران ِ قفچاق -پوشیده- گفت
که زن، روی پوشیده بِهْ در نهفت!
(اسکندر در خلوت به بزرگان قفچاق گفت که زن اگر با حجاب و درنهان باشد بهتر است، نه اینگونه بیحجاب و راهزن دین و دل!)
زنی کو نماید به بیگانه روی
ندارد شکوهِ خود و شرمِ شوی!
(زنی که پیش بیگانگان و نامحرمان حجاب ندارد، شکوه خویشتن و آبروی شوهر خود را به باد خواهد داد!)
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد، نه هم زن بود؟!
(زن حتی اگر از سنگ و آهن باشد؛ اما مگر نه اینکه بالاخره زن است؟)
پاسخ سران قفجاق شنیدنی است:
چو آن دشتبانانِ شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه
سر از حکمِ آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند
(بزرگان قفچاق بعد از شنیدن سخنان اسکندر، از سخن و داوری او سرپیچیدند؛ چراکه از آیین و عرف پوشش و حجاب زنان خود بهدرستی آگاه و مطلع بودند و آن را مطابق اصول خود میدیدند.)
-به تسلیم- گفتند: ما بندهایم
به میثاق خسرو شتابندهایم
ولی رویبستن ز میثاق نیست!
که این خصلت آیین قفچاق نیست!
(و بیان کردند که هرچند ما تسلیم و فرمانبر تو هستیم ای شاه، اما رعایت حجاب(چنانکه مدنظر شماست)، از دایرهی عهد و میثاق ما بیرون است و آیین ما قفچاقیان چیزی جز این است!)
گر آیین ِ تو رویْ بربستن است
در آیین ما چشمْ دربستن است!
(اگر در آیین شما رعایت حجاب اصل و شرط است، در آیین ما چشمبرهم نهادن و خویشتنداری مردان شرط است!)
چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی، بر دیده به!
(از آنجاکه دیدن ِ روی نامحرمان شرط درستی و تربیت است و بهتر است که چنین باشد؛ پس جنایت و محاکمه را باید به چشم متوجه ساخت، نه روی!)
وگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت؟!
(و اگر شاه از این سخن درشت و صریح ما ناراحت نمیشود، چرا خود و سپاهیانت بدون اجازه و رعایت حرمت، چشم به پشت و روی زنان نامحرم میدوزید؟!)
عروسان ما را بس است این حصار
که با حجلهی کس ندارند کار!
(زیبارویان و زنان ما را همینقدر تعهد و فهمیدگی بس که با حریم و خوابگاه کسی کار ندارند؛ و دخالت و تجسس نابجا و ناروا در زندگی کسی نمیکنند.)
به بُرقع مکن رویِ این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم ِ خویش!
(با اسباب و فتوای حجاب و روبنده، چهره و زندگی زنان ما و ما را آزرده و مجروح نکن، تو اگر هنر و مردانگیای داری نقاب و حجابی بر چشم خود و سپاهیانت بینداز!)
کسی کو کند دیده را در نقاب
نه در ماه بیند، نه در آفتاب!
(اگر کسی نقاب و حجاب واقعی بر چشم خود بگذارد، حتی به زیباترین زنان ِ همچون ماه و آفتاب نیز نگاه و نظر سوئی نخواهد داشت)
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد
ز ما هر که خواهد، بر او جان دهد
بلی، شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم!
(اگر شاه امر کند، همه ما برای او جان خواهیم داد؛ اما محال است که عرف و آیین خود را زیر پا بگذاریم!)
چو بشنید شاه آن زبان آوری
زبون شد زبانش در آن داوری!
(اسکندر چون قدرت استدلال و زبانآوری آنان را دید، بیپاسخ و ناتوان ماند!)