در یکی از جنگ ها غازی محمد، پسر شامیل به پشت خطوط دشمن نفوذ کرد و به عمارت شاهزاده چاوچاوادزه در قلعه ی «تسینوندال » رسید و همسر شاهزاده و خواهر زن او، یعنی شاهزاده خانم «اوربلیانی» را به همراه فرزندان او و تعدادی از خانواده های دیگر اسیر کردند.
شامیل پسرش جمال الدین را که در جریان محاصره ی آخولگو در سال 1839م. تحویل روسها داده بود، هرگز فراموش نکرده بود و از آن زمان به بعد، به بی رحمانه ترین و ناموجه ترین اقدامات دست زده بود و برای خلاصی فرزندش از هر فرصتی استفاده کرده بود. اکنون این دو زن اصیل، شانس بزرگی را برای خلاصی فرزندش فراهم کرده بودند.
و در این کار اشتباه نمیکرد. سرنوشت این شاهزاده خانم ها نه تنها در روسیه بلکه در سراسر جهان متمدن باعث برانگیختن احساس ترحم و تأسف گشته بود. اندکی نگذشت که مذاکرات بین طرفین آغاز شد. سرانجام تزار در مقابل آزادی آنها رضایت داد که جمال الدین را تحویل شامیل دهد، اما مشکل وقتی پیش آمد که با درخواست سنگین شامیل در خصوص غرامت مواجه شدند به احتمال زیاد نایبانش شامیل را مجبور بدین کار کرده بودند. وی مدت مدیدی حسرت دیدار پسرش را داشت و همین برایش کافی بود، اما از طرف دیگر خزانه ی دولتش نیز ته کشیده بود و پر کردن آن نیز ضروری بود. مقدار باج به موضوع بحث هفته ها و ماهها بدل شد و در بسیاری مواقع، چیزی نمانده بود که رشته ی مذاکرات شان قطع گردد. اما سرانجام میزان باجی که شامیل می خواست از یک میلیون روبل به چهل هزار کاهش یافت و تبادل اسرا طی یک مراسم باشکوهی در ساحل رودخانه ی «میتچیک » صورت گرفت. محلی که بعدها صحنه ی بسیاری از جنگ های خونین خواهد شد.
در این زمان ، جمال الدین در حالیکه یونیفورم نظامی روسها را به تن کرده بود و دارای درجه ی ستوانی در هنگ نیزه داران بود و به همراه بارون نیکولای، فرمانده اردوی روسی، چاو چاوادزه، همسرشاهزاده خانم و خون بها که سی نفر آن را حمل میکردند، به کنار رودخانه آمدند. غازی محمد پسر دیگر شامیل نیز به همراه سی مرید و ارابهای که شاهزاده خانمها را حمل میکرد، به ساحل دیگر رودخانه ی مزبور نزدیک شدند.
جمال الدین به همراه دو افسر روسی و ارابه ای که پول ها را حمل می کرد، به سمت چپ رودخانه آمد و هم زمان شاهزاده خانم ها نیز به سمت راست رودخانه حرکت کردند و در ارابه ای مخصوص آنها که از گروزنی آورده شده بود، نشستند.
جمال الدین بلافاصله یونیفورم روسی خود را با لباس های بومی چرکسی عوض کرد و سپس عازم تپه ای شد که در آنجا شامیل به همراه غازی محمد و دانیل سلطان در زیر چتری که از پنبه ی آبی درست شده بود، انتظار او را می کشیدند. شامیل خود لباس بلند و گشاد پشمی و سبز رنگ پوشیده با ابریشم قرمز در زیر لباس داشت و دارای عمامه بزرگ سفید و چکمه های زرد رنگ بود که هیبت و شکوه او را تکمیل می کردند . شاید هم شامیل می دانست که از سوی دشمنانش زیر نظر است و به خاطر همین با چنین قیافه ای ظاهر شده بود. وقتی جمال الدین بدو نزدیک شد، به گرمی او را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. اما پسری که او این قدر در حسرت دیدارش می سوخته بود، بعدها او را به کل ناامید خواهد کرد.
سرنوشت جمال الدین واقعاً آمیخته با یک سری از حوداث دردناک بود. در دوازده سالگی در سن پطرزبورگ به تحصیل پرداخته و وارد ارتش روسیه شده بود و درحال حاضر نسبت به پدرش و محل تولدش احساس بیگانگی می کرد و از ته دل راضی نبود دوباره در میان مردم نیمه وحشی زندگی کند. او فهمیده بود که در این بازگشت، حوادث سیاه و شومی در انتظار اوست. در واقع، بین او و هموطنانش هیچ احساس هم دردی وجود نداشت و اندکی نگذشت که سوظن ها و سو تفاهم های متقابل بیش
تر شنیده شد.
حتی خود شامیل نیز در گفتگوهایی که با او داشت، دریافته بود که او شیفته و ملهم از ایده ها و تصورات روسی است. جمال الدین در نهایت کارش به جایی رسید که به پدرش پیشنهاد کرد تسلیم قدرت روسها گردد. این مسئله شامیل را به کلی از او دلسرد کرد. اندکی نگذشت که جمال الدین به روستایی در منطقه ی «کاراتا » که تحت مدیریت برادر کوچکترش غازی محمد بود، منتقل شد. روستایی که همین نام را حمل میکرد و به زیبایی دخترانش و زر و زیور زنانش شهره بود، اما نه فریبندگی دختران و نه مراقبت توأم با عشق برادر کوچکترش، نتوانستند کوچکترین تغییری از تمدن به سوی بربریت در او ایجاد کنند و با گذشت زمان بیش تر غمگین و ذوب می گردید و سه سال بعد نیز درگذشت.
برداشت از کتاب تاریخ استیلای روسیه بر قفقاز نوشته جان . اف .بادلی مترجم علی مرادی مراغه ای
رحمان حسین زاده (کتابچی )