امان از این دریچه های بسته…
بهترین و لذت بخش ترین مکان دنیا برایم کنج کتابخانه ام است و ناخوشایندترین هم وقتی که بیرون می روم و مخصوصا مسافرت…!
♦️این هفته مجبور شدم فورا دو روزه به مشهد بروم و برگردم، قرار بود قطار از تهران 10ساعته به مشهد برسد 12 ساعته رسید! به محض ورود به ایستگاه مشهد، سریعا رفتم باجه بلیط فروشی ایستگاه برای تهیه بلیط بازگشت. دیدم یک صف طولانی است و یک خانمی بسیار اخمو داخل باجه نشستهT یک دریچه بسیار کوچکی بود که از آنجا بلیت می داد…
گاهی یک مرتبه آن دریچه بسته می شد و پس از مدتی باز می شد. از مردم که در صف جلوتر بودند پرسیدم چرا گاهی دریچه را می بندد؟!
گفتند: هر موقع عصبانی میشود، دریچه را می بندد! و البته، هر موقع بیشتر عصبانی می شد، علاوه بر بستن دریچه، حتی پرده را هم میکشد و مردم در صف ایستاده، منتظر می شدند که تا خانم عصبانیت اش بخوابد و دوباره اراده کند و دریچه را باز کند!
♦️گفتم مگر این رئیس ندارد؟ رئیس اش کجاست؟…طبق عادتم، سریعا رفتم طبقه بالا برای شکایت…اما دیدم دریچه رئیس اش به مراتب تنگ تر و بسته تر از بلیت فروشی اش است! اصلا اتاقش قفل بود…!
لحظه ای به خودم خندیدم گفتم که من گذرم یکبار به اینجا افتاده و این مردک که یک عمر اینجاست مگر از رفتار بلیت فروش اش اطلاع ندارد پس فایده شکایت چیست…؟!
برگشتم، دیدم عصبانیت خانم خوابیده و دریچه را باز کرده، نوبتم که رسید گفت که قیمت بلیت مشهد به تهران، 720هزار تومان میگردد…!
دیدم که اگر اما و اگری بکنم، ممکن است به خانم برخورده و دریچه دوباره بسته شود و آنوقت مجبور شوم شب بمانم و هزینه هتل و خورد و خوراک و غیره نیز اضافه شود، مثل یک بچه آرام اطاعت کردم…
♦️یادِ سخنی از فرهاد ميرزا معتمدالدوله در سفرنامه مکه اش در زمان عبور از گرجستان افتادم، او در 150سال پیش مینویسد:
«روز جمعه 5 شوال ۱۲۹۲ق، ارلوف اسكى حاكم ايالت تفليس تشريف آورد. خيلى آدم بشّاش زيرك است؛ مىگفت: چهل و دو سال است در قفقازيه و گرجستان خدمت مىكنم.» از راه آهن، كالسكۀ بخار و واپور صحبت شد. كرۀ ارض را حقير كرد، گفت
وقتى كه امپراطور ماضى عهد محمدشاه مرحوم به ايروان آمد ما از اينجا به ايروان با شتر، بار میبرديم. پس از آن عرّابه شد، خيال كرديم بهتر از اين چيزى نيست، حالا كالسكۀ بخار است. البتّه دويست سال بعد از اين، اختراع ديگرى خواهد شد كه كالسكۀ بخار هم حقير بشود.»
مىگفت: «حكّام قبل با كالسكۀ راه آهن حركت میكردند، يك عارض در سر راه اگر يك كاغذ شكايت به دست میگرفت تا به حاكم نشان بدهد حاكم يك ورس دور شده بود. من به ملاحظۀ حالت مردم هميشه در راه آهن كه میروم سوار اسب میشوم و از كنار راه مىروم كه از حالت مردم با خبر شوم.»
(سفرنامه مكه هداية السبيل وكفاية الدليل فرهاد ميرزا معتمدالدوله، بکوشش، جعفریان…ج 3، ص 81)
♦️دقت شود که این مربوط به 150 سال پیش است یعنی به تاریخ ما ۱۲۵۴ش!.
یعنی اروپا هم نیست بلکه گرجستان است که به تازگی از ایران جدا شده و به روسیه پیوسته بود.
یعنی در آن سوی ارس، حاکم سوار راه آهن نمی شده و با اسب رفت آمد میکرده تا مردم به او دسترسی داشته باشند، اما در همان زمان در این سوی ارس ما، رعیتهای ایرانی، زیر شلاق مالیات بگیرها، پوست شان کنده میشد و رعیتهای ایرانی، دختران زیبای خود را با وسایل متعددی، بدشکل و زشت می کردند و صورتشان را با تیزاب می سوزاندند تا بلکه از تجاوز اهالی قدرت مصون باشند!.
(به نقل از سفرنامه گاسپار دروویل…ص۱۳۰)
و بی خود نبوده که به محض اینکه قشون روسی وارد شهرهای ایران میگردد مردم ایران نامه های متعددی به ژنرال پاسکویچ می نویسند که ما نیز میخواهیم تبعه روسیه شویم!
مرکزگرایان افراطی امروزی اگر در آن زمان حضور می داشتند حتما بر پیشانی آن مردم مفلوک هم، انگ تجزیه طلبی می چسباندند و ابدا توجه نمیکردند که آنها حتی مشتی خاک نمی خواهند، بلکه مشتی عدالت می خواهندو سهم شان را از قدرت و ثروت…
✅ممکن است زمانی عصبانیت مردم از حد بگذرد و بخواهند آن دریچه ها را بشکنند اما دریچه ایی دیگر درست خواهد شد، مگر آنکه خود تغییر یابند و دریچه ذهن خود ایشان…
در اینجا بجای اینکه آدمها عوض شوند از برکت وجود نفت و ثروت، مدام ساختمانها عوض میشود و ماشینها و قطارها…!
علی مرادی مراغهای